ترنمترنم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

تـرنــــــم کوچولـــــو

مهمونی خونه خاله جونم

یه چند روزی میشد حوصلمون سر رفته بود تصمیم گرفتیم بریم چند روز پیش خاله جون فائزه اینا خلاصه اومدیم خیلی خوب بود شام خوردیم و شما هم تا تونستید اتیش سوزوندی البته تا بابا حمید بیاد از سر کار دیر وقت شد یعنی ما رسیدیم خونه خاله اینا ساعت 11.30 شب بود تازه همگی شام خوردیم و شما هم که انگار نه انگار خوابت میاد پا به پای ما بیدار موندی کلا اهل کم اوردن نیستی مامان جان فردا نهارم رفتیم خونه خاله صبریه بابا که سر کار بود نهار خوردیم عصر هم تصمیم گرفتیم بریم بازار بعد کلی شلوغ بازی و خنده و یکم چرت زدن راهی شدیم تا اومدیم خونه 8.15 شب بود خاله ی عمو صادق هم چون از مکه اومده بود شام  دعوتمون کرده بود واسه همینم تند تند حاضر شدیم و رفتی...
27 تير 1392

روز های ترنمی

عزیز دلم ترنم زندگیم یکی یه دونه ی قلب من خدارو شکر میکنم بابت داشتنت و از خدا میخوام که همیشه سالم باشی عزیزم مامان عاااااااااااااااااااشقـــــــــــــــونه دوستت داره   عزیزکم نمیدونی چقدر شیرین شدی تموم کارات حرکاتت یه مفهومی داره عاشق کلماتیم که تلفظ میکنی تمومی اعضای خونواده رو به اسم میشناسی و میگم مثلا مامان جون زینب کو با دستت نشون میدی خاله ها بابا امیر و.... خلاصه راه جا باز کردن تو دل همه رو خوب بلدی کارایی میکنی که من اگه دروغ نگم تو هم سن و سالات اونم تو دورو برم ندیدم بهت کتاب داستان روزنامه مجله میدم مثلا داری میخونی یه صداهایی از خودت در میاری که ادم  اول این شکلی میشه  و بعدم این شکلی &nbs...
23 تير 1392

این روز ها

عزیز دلم این روزها خیلی کارا انجام میدی...هر بار که چیز جدید میبینم ازت میگم چقدر شیرین شدی و این شیرینی انگار اندازه ندار چون هر بار شیرین تر از قبلی کار های جدید انجام میدی میشه گفت تقریبا هر حرفی و تکرار میکنی البته به زبون خودت مثل همیشه عادت دست زدن به ظبط و تلویزیون از سرت نیوفتاده هنوز همچنان این کارو تکرار میکنی با وجود این همه حرف زدن و صحبت کردن و توضیح دادن دست اخرم دعوا کردن اما همچنان کار خودتو انجام میدی تا ازت غافل میشم میبینم جلو تلویزیونی فکر میکنی ادم های اون تورو میتونی با دست های کوچولوت بگیری بهت میگم ترنم دست نزنی ها جالب این جاست که سر تو تکون میدی و انگشت اشارتو میاری بالا و این ورو اونورش...
7 تير 1392

عروسی نسیم جون

عزیز دل مامانی 4 شنبه جشن عروسی دختر خاله ی مامان بود جشن و شب گرفته بودن تو باغ خیلی خوش گذشت هم به من و هم به شما تا ارکست شروع میکرد به زدن چنان خودتو اینور اونور میکردی که خودمم تعجب کرده بودم همش فکر میکردم تو شلوغی کلافه شی یا بخوای مامان و اذیت کنی اما اصلا اینجوری نبود بر عکس خیلی هم دخمل خوبی بودی اینم یه سری عکس از شب جشن عروسی نسیم جون     اون منم که تو بقل خاله جون فائزه هستم اونم محبوبه جون دختر خاله ی مامانم ...
6 تير 1392

بدون عنوان

سلام من این مسابقه رو از طرف دوست گلم مینا جون مامان پرهام خوشگل دعوت شدم...ممنون دوست خوبم.. 1)بزرگ ترین ترس زندگیت چیه؟؟ از دست دادن عزیزام 2)اگه 24 ساعت نامرئی میشدی چکار میکردی؟؟ میرفتم خونه ی فک و فامیل یه سر میزدم 3)اگه قول چراغ جادو توانایی براورده کردن یکی از ارزوهاتو  داشته باشه اون ارزو چیه؟؟ ترنمم همیشه سالم و شاد باشه 4)از بین اسب و پلنگ و سگ و گربه و عقاب کدام رو بیشتر دوست داری؟؟ اسب  5)کارتون مورد علاقه ی کودکیت؟؟ خانواده ی دکتر ارنست و حنا دختری در مزرعه 6)در پختن چه غذایی تبحر نداری؟؟ فسنجون 7)اولین واکنشت به هنگام عصبانیت؟؟ بلند صحبت کردن 8)با مرغ و دریا و اورانیوم جمل...
1 تير 1392

یه روز ترنمی

عزیز مامان خدا رو شکر غذا خوردنت خیلی بهتر شده از وقتی مریض شده بودی زیاد چیزی نمیخوردی بیشتر شیر میخوردی کم وزنت کم شده بود غذا نخوردنتم معذل شده بود واسم اما الان خدا رو شکر بزنم به تخته خیلی خوب شده فردا جشت تولد امیر حسین پسر خاله لیلا قرار بریم از صبح اونجا همه هستن فکر کنم خیلی خوش بگذره بهمون اینم 2تا عکس خوشگل مامان من فدای نماز خوندنت بشم تا مهر و تسبیح میبینی میگی الله اکبر البته دستو پا شکسته میگی ولی خوب همه میفهمن شیرین زبون مامان ...
1 تير 1392

روز های ترنمی

دخملی اماده برا رفتن به خونه ی مامان جون زینب   خراب کردن دفتر و کتاب خاله جون زهرا به چی فکر میکنی خوشگل مامان؟؟ گریه هایی از جنس ترنم ترنم و مامان جون زینب ...
1 تير 1392

تولد ترنم جونم

سلام به همه ی دوست جونیام امید وارم حال همتون خوب باشه  علت تاخیر من و مامانم میدونید چی بود دوست جون جونیام؟؟؟ من تو خرداد ماه خیلی مریض شدم مامانم تو این ماه منو 3 بار برد دکتر اخه یه ویروسی افتاده بود که همش حال نی نی ها و ادم بزرگ هارو بد میکرد منم که کوچولو بودم زودتر از بقیه گرفتم اما الان خوب خوبم  از تولدم واستون بگم که من اصلا خوب نبودم حتی مامانم میخواست واسم جشن نگیر چون خیلی حالم خوب نبود ولی دید که دعوت کرده زشت پشیمون شد واستون از روز جشن...نه بزارید از یه شب قبل بگم که خاله جونمینا با مامان زینب داشتن تدارک میدیدن منم کنارشون اروم نشسته بودم بعد نمیدونم چرا دوباره حالم بهم خورد و کل فرش خونمون و خراب کردم ماما...
1 تير 1392
1