مهمونی خونه خاله جونم
یه چند روزی میشد حوصلمون سر رفته بود تصمیم گرفتیم بریم چند روز پیش خاله جون فائزه اینا خلاصه اومدیم خیلی خوب بود شام خوردیم و شما هم تا تونستید اتیش سوزوندی البته تا بابا حمید بیاد از سر کار دیر وقت شد یعنی ما رسیدیم خونه خاله اینا ساعت 11.30 شب بود تازه همگی شام خوردیم و شما هم که انگار نه انگار خوابت میاد پا به پای ما بیدار موندی کلا اهل کم اوردن نیستی مامان جان فردا نهارم رفتیم خونه خاله صبریه بابا که سر کار بود نهار خوردیم عصر هم تصمیم گرفتیم بریم بازار بعد کلی شلوغ بازی و خنده و یکم چرت زدن راهی شدیم تا اومدیم خونه 8.15 شب بود خاله ی عمو صادق هم چون از مکه اومده بود شام دعوتمون کرده بود واسه همینم تند تند حاضر شدیم و رفتی...
نویسنده :
مامان فاطمه
17:07